پاسداران، بوستان هشتم
09358530203
پاسداران بوستان هشتم

نت های زندگی به قلم: میثاق رضایی

نت های زندگی – به قلم: میثاق رضایی
یک جایی وسط یک نقطه شهر یک پیانوی زرد زوار درفته را گذاشته بودند که مردمی که رد میشوند احساساتشان را تخلیه کنند و بقیه هم از این برون ریزی احساسات لذت ببرند،و صبح جمعه رمانتیکی را شروع کنند،اما آن پیانو وسط یک پیاده رو عجیب من را پرت کرد میان باتلاق کلمات و گفت تا تمام حست را برون ریزی نکردی حق رفتن نداری و من هم به  ناچار نوشتم.یک ساعتی ایستادم و فقط به پیانو وطرز رفتار آدمها با آن نگاه کردم،یک سری از آدمها اصلا نمیدیدندش،و بی تفاوت در حالی با انگشت اشاره شان محتویات داخل بینیشان را غافلگیر میکردند از کنارش رد می شدند.یک سری هم مکث میکردند و برای لحظه ای هم که شده خودشان را از همه جا دیس کانتکت میکردند و گوش میدادند و بعد میرفتند.یک سری هم  انگار خاطرات بد کودکیشان با بقال سر کوچه برایشان تداعی میشد، چنان بر سر این کلاویه های بد بختِ یتیم می کوبیدند که انگار کلاویه ها بقال را مامور آزار آنها کرده بودند.بگذریم یک سری ها هم می آمدند و طوری می نشستند پشت پیانو که آدم احساس می کرد ریچارد کلایدر من در سالن متروپلیتن قرار است اجرا کند.اما بعد از اینکه شروع میکردند من ترجیح میدادم هدفون هایم را در گوشهایم بتپانم و به عباس قادری  گوش کنم و دست هایم را در جیبم فرو کنم و به افق خیره شوم.بگذریم که آن بیچاره ها هم گناهی نداشتند آنقدر ان پیانو ناکوک بود که هر کلاویه ای را که فشار میدادی یک صدا، ازش می آمد انگار که تمام سیمهای پیانو را به یک طبل وصل کرده اند.امااااااا، اما یک اَمای بزرگ دارد!در همین حین یک دوره گردهِ دست از دنیا و متعلقاتش کشیده آمد جلو و نشست پشت پیانو، بقیه با دیدن این صحنه کم کم سالن کنسرت را ترک کردند،چون تصویری از پیانو زدن یک دوره گرد در ذهنشان نداشتند،انها همیشه پیانیست ها را با یک کت بلند مشکی و یک پیراهن فراگ سفید و با دکمه سردست های مشکی تصور میکردند.اما دوره گرد بدون توجه به بقیه،زار و زندگیش که در کوله کنار پایش خلاصه میشد را گذاشت زمین و نشست پشت پیانو،با یک جمله شروع کرد!(This is my wife…)این زنه منه….!و بعد چنان نگاهی به پیانو انداخت که جک به رز در تایتانیک ننداخته بود.بعد شروع کرد به نواختن، انگار نه انگار این پیانو،زپرتیهِ،زردِه، رنگو رو رفته کوک نیست،چنان با نرمی و با احساس کلاویه ها رو لمس می کرد که انگاردر حال باز کردن دکمه های پیراهن معشوقه اش است.بعد از یک ربع نواختن دیدم که دورم پر از آدم است و برایش دست میزنند،پیش خودم گفتم انگار این آدم قِلقش را بلد بود،بلد بود چگونه کلاویه ها را لمس کند که فالشیش گوش خراش نباشد!دقیقا مثل ما آدمها، که یک نفر باید باشد که قِلقِمان را بداند، و با تمام ناکوک بودمان چنان ریتم زندگی را بنوازد که بقیه از شنیدنش به وجد آیند…
مقالات مرتبط